تولدت مبارک امام رضا جان :)

قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت

نقاره می زنند ... مریضی شفا گرفت

دیدی که سنگ در دل آیینه آب شد

دیدی که آب حاجت آیینه را گرفت

خورشید آمد و به ضریح تو سجده کرد

اینجا برای صبح خودش روشنا گرفت

پیغمبری رسید و در این صحن پر ز نور

در هر رواق خلوت غار حرا گرفت

از آن طرف فرشته ای از آسمان رسید

پروانه وار گشت و سلام مرا گرفت

زیر پرش نهاد و به سمت خدا پرید

تقدیم حق نمود و سپس ارتقا گرفت

چشمی کنار این همه باور نشست و بعد

عکسی به یادگار از این صحنه ها گرفت

دارم قدم قدم به تو نزدیک می شوم

شعرم تمام فاصله ها را فرا گرفت

دارم به سمت پنجره فولاد می روم

جایی که دل شکست و مریضی شفا گرفت 

رحمان نوازنی

بچگی

سلام. خیله خب بعد مدت های مدید(!) اومدم وبمو تازه کنم و بنویسم.

همه چیز یه جور عجیبیه، شاید بقیه که از بیرون نگاه میکنن اینو متوجه نشن. من به طور غیرقابل وصفی دارم بزرگ میشم! دروغ چرا.. آرزویی که همیشه وقتی بچه (نونهال و نوجوان) بودم، داشتم. اما حالا دوس دارم زمان یه مقدار کندتر پیش بره. درد اونموقع هامو خوب میدونم. انگ "بچه بودن و نادون بودن" رو پیشونیم بود! شاید رو پیشونی خیلی از بچه ها باشه. اما اونایی که با ما فرق دارن، هیچوقت این حسّو نه داشتن و نه درک میکنن. هیچکس نمیپرسید: بچه جون تو واقعا به چه چیزایی نیاز داری؟ چیا خوشحالت میکنه؟ حتماً بخاطر اینکه فکر میکردن تصمیم گیرنده ی اول و آخر راجع به هر موضوعی خودشون هستن، و ما چیزیو تشخیص نمیدیم. من کاملاً تنهاییو حس میکردم. و بعضی وقتا خیلی "دلک کوچکم" میخواست برم به یه جایی که هیچکس نباشه، به یه جای دور. من هم مسلماً اشتباهاتی توی برخوردهام داشتم، اما کسی نبود که یکبار توی اون پرخاش ها و ناراحتی ها بغلم کنه و بگه: به من بگو چی شده عزیزم؟ چی انقدر قلب کوچولوی تورو غمگین کرده؟ ... نمیخوام بگم هیچکس ٍ هیچکس دلداریم نداد،نه، اما اونی که باید میداد، ازم دریغ کرد؛ محبت و آرامشو ازمن دریغ کرد. ناراحت و تنها تو دنیای خودم سر میکردم و با اینکه هنوز کودک بودم، میفهمیدم که تحمل حرف زور چقد سخته. بعضی وقتا تو فکر انتقام بودم! بعضی وقتا واگذار میکردم به خدا. بعضی وقتا هم ناامیدانه فکر میکردم که کاری از دستم برنمیاد و حتماً وقتی "بزرگ شم"، همشو فراموش میکنم. اما نکردم! هیچوقت نتونستم فراموش کنم. و این تلخه. یکسال از ازدواجم میگذره و اطرافیان با ذوق بهم میگن بچه نمیاری؟؟ منم لبخند تلخی میزنم و با کلی بهونه رد میکنم. اما اونا نمیدونن که تو دل من چی میگذره؟! من برای بچه ای که قراره به دنیا بیاد نگرانم. بچه ای که مادری خواهد داشت که هنوز کینه ها و عقده های دوران کودکیشو فراموش نکرده. مادری که ترسش از اینه که نتونه به بچه ش آرامش و محبت زیاد رو هدیه کنه. من واقعا میترسم، هنوز درک "فرزند داشتن" برام مشکله. خدایا کمکم کن.

ساندویچ قارچ و مرغ

سلام:)

امروز من و زهرا جون (خواهرشوهر) رفتیم چند قلم وسیله برای پختن غذا خریدیم. من هوس ساندویچ قارچ و مرغ کرده بودم! دستور پخت این غذا: مرغ ریش ریش شده به همراه قارچ خرد شده و فلفل دلمه ای های نگینی! سیب زمینی هم سرخ کردیم و با نون باگت و سالاد فصل میل نمودیم. داداش احمد و مامان محبوبه خیلی خوششون اومد! جای مرمر و مامانی خالی! :-*

حسین و من

سلام خوبییییییییین؟!

من الان خونه ی حسین اینا هستم! حسین جون خوابه و من دارم وبگردی میکنم؛ آخی... اون خیلی خسته بود.

ما 13 تیر با هم نامزد کردیم! :-* ایشاالله مبارکمون باشه:->

شبتون خوش عزیزان:)

بیان خاطرات

فردا امتحان مالتی مدیا دارم. این مثلاً بیان خاطراته!
... (خط بالا بی ربط به موضوع)
شاید یهو به سرم بزنه و خاطره تعریف کنم...! هرچی که به ذهنم میرسه که نه! : در حقیقت همه ی چیزایی که تماماً تو ذهنم هست!
فک کن چی میشه؟! شاید نابود شم با این کار! اما در عوض مثل یه پَر سبک میشم!! خب این خوبه! نه؟!
خب بعدش که سبک بشم، چی میشه؟؟ هیچیه هیچی. مسخره س. چند وقته که قلباً خوشحال نیستم؟
خاطرات با اینکه خوبن، اما خوشحالم نمی کنن... چرا هیچ کس نمی فهمهههه...
یه نفر به من بگه چرا من؟! :( من گناه داشتم.

آرزو میکنم مبارک باشه تولدم!

دو تا "2" کنار هم بود و دوسش میداشتم!
از امروز دیگه شد یکدونه 2 و یکی هم 3! امیدوارم باهم بسازن..!
تولدم مبارک.

رژه

      کلمه ها توی سرم رژه میرن، خیلی خوب و منظم، مثل رژه ی ارتش شوروی! میخوام بگم همونقدر منظم! و همونقدر محکم و پایدار!  پایداری چیزیه که الان میخوام، اما گمش کردم! فکر میکردم که تازه گمش کردم اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم که چند وقتی ازش میگذره! انگار هیچ کسو ندارم، با اینکه اینطور نیست و دارم! اما تا حالا شده این حسو داشته باشی که الان تو نقطه ای از دنیا هستی که کیلومترها از همه فاصله داری؟! مخصوصا از کسایی که مطمئنی دوسِت دارن و حتی شاید اگه پاش بیفته واست بمیرن؟! انگار تو یجای دورافتاده زندگی میکنم، یجای ساکت و تمیز. همه منو ترک کردن و چمدونم رو لحظه ی آخر دادن دستم و من یه لبخند پررنگ که نشونه ی رضایتمه(!) بهشون زدم و وقتی برگشتم دیدم که ندیدمشون! یعنی نبودن. بهم گفته بودن: هرطور که راحتی. خب این منطقیه؛ یعنی درواقع سرشار از منطقه! وقتی که خوب بهش فکر میکنم میتونم اینو بفهمم. اینا همشون کلمه ن! میتونی بفهمیشون؟ بهم کلمه بده تا همینجوری باهاشون بازی کنم! و اونوقت وایسا و ببین که رضایتو تو چشماشون که حدقه نداره(!) میتونی ببینی. راهی جز راضی بودن ندارن، چون خودشون خواستن که تو دستای من بازیچه باشن! همین! از همون لحظه ای که هجوم آوردن به ذهنم و کنار هم ردیف شدن.. اولش پراکنده و چراکنده(!) بودن اما کم کم منظم شدن و حالا هم آروم و روون.

حالا چند تا کلمه دارم که میخوام بهشون حس بدم و اونارو درست کنار هم بچینم: تو با منی. من آرومم. و میخوام بهت بگم که منم با توام. همین.

تولد عضو تیم هیومنوید!

صبح با فاطمه نشسته بودیم،داشتیم کار انجام می دادیم، وحید با ذوق اومد تو کارگاه و گفت: پایین ساعت 5:30 تولد سورپرایزیه! منم با کلی تعجب پرسیدم:جدی؟!! گفت آره! ما رو هم دعوت کردن! من به فاطمه گفتم: توام میری؟! گفت:نه! اما من دوس داشتم برم ببینم چه خبره..! یه ساعتی گذشت و سارا آتو هم اومدن. یکی از دست اندرکار(!)ای تولد اومد تو کارگامون و خودش همگیمونو دعوت کرد. اما بازم بچه ها از رفتن امتناع(!) کردن! منم بُق کردم.. دوس داشتم برم خب..! 5:30 که شد، وحید عینِ کوچولوها ذوق زده بود! با لیدرِ تیمِ ما رفتن پایین تولد! بالاخره ما هم پاشدیم رفتیم! اون پایین(کارگاه تیم اَت هوم) بچه ها جمع بودن، یه کیک زمین فوتبالِ خیلی قشنگ هم اون وسط روی میز بود... انگار همه ی نفسا تو سینه حبس بود! همه منتظر بودیم صاحبِ تولد در رو باز کنه و قیافه ی بهت زده ش رو ببینیم! چراغا رو خاموش کردیم و... بعد از چند دیقه در باز شد و زهرا وارد شد! و انگار نزدیک بود سکته کنه!!  بعدش اومد و شمعا رو فوت کرد.. و کلی خوشحال بود.. همگی باهم عکس انداختیم و یه عالمه خندیدیم و بهمون خوش گذشت.

میم مثل مسموم شدن...!

"دو"ر" دورِ جهان

"می" می گردانند و

"فا" فال عریانی پریشانی می زنند

"سو" سقوطِ یک فرشته را داد می زنند

"لا" لافِ خیرخواهی می زنند و

"می" می میریم...

    میم مثل مردگی

تالابی که گل های نیلوفرش

"شیفته" ی رکود شوند

دیگر تالاب نیست!

    میم مثل مرداب

میم نه مثل مرگ که تولدِ دوباره است

میم نه مثل مینور که دردِ خداداده است

میم نه مثل مریم که مادر است

میم نه مثل مادر که مقدس است

دیگر هیچ میمی زلال نیست

دیگر میم را نمیشود نسبت داد

به مادری که عشق است و چونان اشکِ شفاف

دیگر سرود هم زلال نیست

کاش ها دفن شده اند

روی طاقچه ی دلی که دیگر مادر نیست!

وقتی که مادرِ قصه ای دلش میشود هزار طاقچه

دیگر آینه و شمعدان شدن چه آرزویی ست؟

وقتی چشمانت را تمامِ نامحرمان دیدند؟!

دیگر تک قطره شدن در این دنیای ابری چه آرزویی ست؟

حال که "میم" بی ارزش است

می گویم

مادر مثل آوازِ زیبای "خسرو"

مادر مثل شکیباییِ یک قصه

مادر مثل مهربانترین سرودِ "خواهران غریب"

مادر مثل رازِ سپید خانه ی "حاتم"

مادر مثل مرگ زیبای...

کسی که خواست برای کودکانِ عصرِ جدید

مادری جاودانه بسازد!

اما حیف که بی بهانه و به پوچ-دلار

دستانِ پینه بسته اش تباه شد!

و حال، کودکانِ عصرِ جدید

برای احیای دستانش

دوباره از نو سرودِ "مادرِ من" می خوانند.

کودکانِ عصر جدید چه هوشیارند

که میدانند

صورتکِ سپید

هر زنی را "مادر" نمی کند!

که میدانند

مادرِ "علی" شدن کارِ هرکس نیست..!

مادرِ درد شدن کارِ هرکس نیست.

که میدانند

اگر میخواهند سرود بخوانند

باید عمیق تر بخوانند

و بگویند

خدای من! محبوبِ من!

تمامِ دنیا یک فریبِ غریبِ آشناست!

و تو تنها آشنای بی فریبِ غریبِ تمام دنیایی!

 .

نویسنده: خواهرم (مریمی)

لذت

برف!! من شمالم! بارون! من خونه ام!

... لذتِ کنارِ هم بودن... :)

چند دیقه سکوت..همین.

از پشت اون میزِ لعنتی بلند شدم و خواستم که بیام پایین یه دوری بزنم و شاید حالم کمی عوض شه... اما "آتو" منو دید و انگار متوجه حال من شد.. چون ازم پرسید که خوبی؟ و من خیلی سعی نکردم که خودمو خوب نشون بدم! و سرمو نمیدونم به نشونه ی چی(!) تکون دادم! و بعد تا خواستم حرفی بزنم،اومد به حالت بغل منو از اونجا برد چون فهمیده بود که چشام داره خیس میشه. رفتیم بیرون و کمی حرف زدیم ... و بعد ازشون جدا شدم و رفتم پایین و مشغول جواب دادن به یه پیام بودم که "سید" از کنارم رد شد و خواست که به شوخی منو نادیده بگیره! اما من سرمو بالا کردم و بهش نگاه کردم و بعد هردو زدیم زیرِ خنده! و بعدتر باهم به حالت ایستاده حرف زدیم و خندیدیم و یکمم درجا زدیم!!  ... شب وقتی داشتیم با "رها" شام میخوردیم،و اون خیلی ناراحتِ موافقت نشدن با مهمانش بود، من که داشتم سعی میکردم آرومش کنم و بهش یه راهی به غیر از "غصه خوردن" نشون بدم، داشتم لابلای حرفای مزخرفم به این فکر میکردم که: اگه خودت جای اون بودی، بهمین راحتی با این اراجیفِ بظاهر منطقی(!) آروم و ریلکس میشدی؟؟! پس حرف نزن و چند دیقه سکوت کن..!  و... ساکت شدم.

... همین.

کاش یه اسکاج خریده بودم...

امروز بعد از امتحان رفتم بیرون، تنهایی. قدم زدم. فکر کردم. نگاه کردم. هوس کردم که یه کتاب بخرم! کتاب فروشیِ اول.. خوشم نیومد.. دومی.. خوشم اومد! خریدمش. بعد.. رفتم بازار خریدِ پارچه! (اِوا خواهر(!)) رفتم عابر پول بکشم، یه پسربچه اومد که اسکاج بفروشه.. منم بش گفتم لازم ندارم،ممنون! ایستاده بود کنارم و بهم نگاه میکرد.. و از جاش تکون نمی خورد! بعد یهو از قضای روزگار دستگاه کارتمو قورت داد!! من سعی کردم خودمو نبازم و سریع پریدم توی بانک و با یه حالت آشفته گفتم: کارتم.. کارتم! انگار داشتم به همه می گفتم! بعدِ 1 دیقه همون پسربچه درِ بانکو باز کرد و درحالی که کارت من دستش بود، گفت: کارتت! منم که ذوقولی شده بودم برگشتم ازش پرسیدم: چطوری؟؟ گفت: چندبار دکمه ی انصرافو زدم دراومد! منم تشکر کردم ازش و ... یهو غیبش زد! نفهمیدم کجا رفت! اما به هرحال رفته بود.. کاش حداقل یه اسکاج خریده بودم...

پارچه هایی که می خواستم رو خریدم و کلی هم راضی بودم! بعد برگشتم خوابگاه و تصمیم داشتم امشب یه ماکارونیِ مشتی بپزم! همین که رسیدم و یکم با محبوب زدیم توی سر و کله ی همدیگه(!) محیا زنگ زد که بیا ناهار سوسیس سرخ کردم. منم بحث شیرین(!) ماکارونی رو پیش کشیدم و اونم گفت بمونه واسه شب. ... محبوب داشت وسیله هاشو جمع میکرد که بره، برای همیشه.. چون درسش تموم شده. و با ناراحتی گفت: یعنی دیگه نمی بینمت؟ گفتم: قرار نیس بمیرم!!

القصه! ماکارونیه جاتون خالی اِی بدک نشد! من باز زیاده روی کردم.. بچه ها خوششون اومده بود ولی بیشتر از همه افتخارِ پرخوری نصیبِ اینجانب شد!!!

راستی! مامان بزرگ رو پریروز عملش کردن و الان هم توی آی سی یو هستش. مامان میگه: واسه ما از پشت شیشه دست تکون میده! بعضی وقتا هم بلند بلند باهامون حرف میزنه(!) فکر میکنه ما ازین پشت می شنویم... (آخیییییی...)

فردا جلسه داریم!

خوابای خوب ببینین:-)

نوشته های ریش ریش!

شاید تو با سیگار آروم شی.. و یکی دیگه با سر کشیدنِ شامپاین.. اما من نه سیگار میخوام نه شامپاین! سرگیجه رو نمی خوام.. مستی رو هم نمی خوام.. می خوام که بخوای! منو بخاطر.. خودم! وجودم! همینی که هستم.. خودِ خودم! کاش فهمیدن حرفای بی صدا انقدر سخت نبود! بفهم! کاش فهمیدن مفهومِ خنده های بلندِ من انقدرررر سخت نبود! بفهم! خنده های بلندِ دِپرشن! پریشون! ریش ریش.. ریش شد دلت؟ پس یه سیگار بهم بده و همین حالا جای خودتو با من عوض کن! Right NOW!!

حس امروزم...

ای کاش گیاه بودم.. یه گیاه خوشبو.

...

فقط همین.

میکرو جونی 1 ماهه شد!

امروز چهارمین هفته ایه که لاک پشت جونمم با من زندگی میکنه. اسمش میکرو جونیه. خیلی دوسش دارم، البته اونم منو دوس داره ها. روز پنجشنبه بود که دوستم اونو بهم داد و من و سمیرا که روی نیمکت نشسته بودیم ذوقولی شدیم!

اینجا داره برف میباره و انقدر نازه که حد نداره...

دلم گرفته بود.. با دیدن دونه های سفیدش یکم آروم شدم.

سلام قشنگه

ســلام قشنگه چون سلامتی میاره!

امروز بعد از کلی انتظار،لپ تاپ گرفتم!

ظهر بعد اینکه کلاس فرشته تموم شد، با اتوبوسای دانشگاه رفتیم تـهران! از فرشته که جدا شدم رفتم پیش دوس جونم که منتظرم بود تا با هم بریم واسه خرید لپ تاپ. حدود 4 ساعت و نیم گشتیم و یه اچ پی مدل 4530 پروبوک خریدیم. غروب هم باهم برگشتیم قزوین و من امدم خوابگاه. و یه شب خیلی خوب داشتم با لپ تاپم...

خداجون مچکرم

سه شنبه 19 مهر 90

آروم باش.

امشب اصلا آروم نیستم...

کاش آرومم میکردی.. و منم آرومت میکردم.. و آروم آروم بودیم.

سلام:)

ادامه نوشته

فصل امتحان

My Exams finished!  Ho0f…  tnx God

Today...

 

Today, one of my good friends invites me to a Great lunch !

Thank

U

 so

much

برف :->

دو روز مونده بود به اولین امتحانم،رفته بودم سوپر پایین خوابگاه، هوا خیلی سرد بود و شالمو محکم بسته بودم که یهو دونه های سفید برف رو روی گونه هام احساس کردم(چه ادبی شد!) وای خدای من بعد سه سال داشتم توی برف قدم می زدم. مثل برق گرفته ها دوییدم سمت اتاقم و به بچه ها گفتم: داره برف میاد! بعد رفتم پشت پنجره و به دینا گفتم بیا نگا کن.. ذوق مرگ شده بودم. گفتم: بریم برف بازی! دینا یه نگا ازون نگاهاش بهم کرد. نادیا داشت آیین زندگی می خوند.. سارا نمی دونم کجا بود. سمانه هم داشت امتحان فرداشو می خوند. دوباره گفتم: بچه ها بریم برف بازی! دینا گفت: تو دیگه بچه نیستی! من پقی زدم زیر خنده! خودشم خندید. نادیا گفت: آیین رو تموم کنم ساعت 10 میریم برف بازی. دستامونو به نشونه ی (نمی دونم به نشونه ی چی!) کوبیدیم به دستای هم. رفتم اتاق مهسا که رشته لغتای زبانو بدم بهش. داشت میرفت خونه ی دوستش. برف شدیدتر شده بود و من ذوق مرگ تر شده بودم. احتمال زیاد امتحان فردا لغو می شد اما هنوز اعلام نکرده بودن. مهسا که رفت، رفتم اتاق مطالعه. یه 2 ساعتی اونجا بودم که مهرعلیان پیج کرد: کلیه ی امتحانات فردا لغو شد! و یهو کل خوابگاه جیغ کشیدن! منم پاشدم رفتم اتاق که ببینم بچه ها در چه حالن... دیدم همه ذوقولی شدن! ساعت 10 طبق قرار رفتیم محوطه گوله بازی. مهرعلیان دنبال ما می دویید و می گفت: دیگه بسه برید بالا. و ما از دستس فرار می کردیم! کلی هم عکس گرفتیم. دو روز پشت سر هم برف اومد و همه جا سفید شد. اولین امتحان من هم لغو شد و افتاد بعد از آخرین امتحانم.

25 دی 89

روز دانشجو امسال مصادف با اول محرم

سلام

چهارشنبه ی پیش خواهرم اینجا بود. خوش گذشت.. خیلی...  ۱ روز و نصفی خوابگاه بودیم و ۱روز و نصفی هم پیش دایی و داداشا... موقع خدافظی یه گوله بغض گنده تو گلوم گیر کرده بود خیلی دوسش دارم... دلم تنگ شده... هفته ی دیگه میرم خونه.

تسلیت واسه ماه محرم٬ عذاداری هاتون قبول. منو هم دعا کنید...

و ...

روز دانشجو مبارک

گل سر شکسته با طعم خاطرات کودکی:)

دیشب از خاطرات دوران بچگیمون گفتیم و حسابی خندیدیم. من از بس که ریسه رفتم گُل سرم محکم خورد به دیواری که بهش تکیه داده بودم و تق! شکست! و همین که شکست، مرده بودم از خنده!! تاجایی که دینا گفت: دیگه بسه!  و همین که اینو گفت دوباره مردم از خنده!!!

سبزی خیراتی!! + استاد خشن!

نتیجه ی زیاد خریدنِ سبزی این شد که مامان خانومِ بنده که زنگ زده بودن به من و باهم صحبت می کردیم و من از دست خودم گله کردم که: اِوا دیدی چی شد؟ باز سبزی زیاد خریدم!  مامان جون نتیجه گیری فرمودن که: سبزی هارو خیرات کن! ... ما هم اطاعت کردیم

امروز سر کلاس معادلات میخواستم جزوه ی یکی از بچه هارو بهش بدم که... استاد شجاعی بهم گفت:اگه رفتی بیرون جزوه رو دادی دیگه نیا کلاس!  منم گفتم چه کاریه نمیرم خب... ولی بعدش از بس که بغضکرده بودم برگشت بهم گفت: دختر جون حالا برو جزوه رو بده که انقد از دستم دلخور نباشی!!!  

این خاطره از استاد شجاعی رو نوشتم قابل توجه اون کسی که اومده بود گفته بود:"مردم استاد دارن٬ما هم داریم.. خدا شانس بده".  خواستم امیدوارش کنم

امشب شام "میرزا" داریم. سارا تاحالا این غذا رو نخورده. حالا زیاد مطمئن نیستم!شایدم یه بار خورده باشه! سارایی الان دو تا سیستم اونطرف ترِ من نشسته.. فک کنم تو فیس بوکه. خیلیم گرسنه بود. برم شامو آماده کنم. فعلا

یک کیلو سبزی چه خبره؟!!

سلام

امروز صبح رفتم کلاس و بعد سلف و بعدتر هم کلاس زبان و بعدترتر هم کلاس زبان تخصصی. دیروز ۱ کیلو سبزی خریدم که هنوز وقت نکردم پاکشون کنم! آخه یکی نیس بگه یه نفر آدم مگه چقد سبزی می خوره؟!!! بعد اینکه آپ کردم میرم پاکشون می کنم و بعد هم می خوابم.  شب بخیر... ببخشید خیلی خسته ام٬ فعلا

...

من اینجا تنهام.. تنها.  تنهایی‌ همیشه هم خوب نیس.

I drew his face !

امروز آقای حسینی(استاد کلاس زبان) ازمون پرسید:کی می تونه نقاشی بکشه؟ گفتم:آی کن! پرسید: چی می تونی بکشی؟ گفتم:آی کن پینت فیس! گفت:ریلی؟ کن یو پینت می؟ گفتم:یس. گفت: کام هیر! منم یه اوکی انداختم بالا و رفتم پای تخته!! ماجیکو داد دستم و شروع کردم به کشیدن... حالا نکش کی بکش...وقتی رسیدم به موهاش که به صورت چهارتا شیوید در دو طرف سرش قرار داره(!) کلّ کلاس منفجر شد از خنده آخرش دستم از هیجان می لرزید! استاد گفت دستت می لرزه.. گفتم آی اَم اگزایتد!

خیلی خوش گذشت...

بعداز ظهر هم با فاطمه رفتیم بیرون٬ آلوچه و آلبالو خشک خریدیم و خودمون پختیمش و خیلی بهتر از آلوچه های بیرون شد آلوچه پختن مامان همیشه واسم یه آرزو بود... اما اینجا خودم تنهایی اینکارو انجام دادم

اولین درآمد؟!

دیروز اولین درآمد زندگیمو بدست آوردم!

بعدا واستون تعریف می کنم

ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر مبارک:)

مگذار مرا در این هیاهو٬بانو

تنها و غریب و سر به زانو٬بانو

ای کاش ضمانتِ دلم را بکنی

تکرار قشنگ بچه آهو٬بانو!

 

هم اتاقی جدید

دیروز هم اتاقی جدید اومد. راستی اتاقمو عوض نکردم! خب می گفتم.. سارا هم اتاقی جدید ماست. ساعت ۳ که داشتم ناهار می خوردم و تو اتاق تنها بودم،در اتاق به صدا دراومد و بعد از سلام و احوالپرسی،گفت که اسمشو از تابستون توی اتاق ما نوشته... یکم باهم صحبت کردیم(البته یکم که چه عرض کنم! هردومون همش رو پاهامون جابه جا می شدیم!آخرش دوتا صندلی گذاشتم و نشستیم) به نظر دختر خوبی می آد... گفت ۲ ساعت دیگه وسیله هاشو از اتاق قبلیش میاره اینجا. منم یکم استراحت کردم تا اومد. سعی کردم بهش کمک کنم که وسیله هاشو مرتب کنه. می گفت اتاق قبلی که بوده با بچه های اتاق خیلی صمیمی بوده و تمام وسیله ها و مواد غذاییشون مشترک بوده... اما دوستاش این ترم رفتن و اون الان تنهاس(البته هم اتاقی جدید اومده اما همه ترم یکی هستن و باهاشون راحت نیس) القصه... من و سارا هم قرار شده که همه چیزو با هم مشترک باشیم و حتی نوبتی غذا بپزیم.

امروز ظهر بعد کلاس رفت خونه و قبلش هم رفت امور خوابگاه ها و اسم منو تو اون اتاق جدیده خط زد. فعلا هیچکی اتاقمون نیس و تنهام. داداشمو دعا کنید. مواظب خودتون باشید